بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

2 سال و 4 ماه و 28 روزگی - یکشنبه 13 دی ماه 94

1394/10/14 1:17
نویسنده : مامان بهی
98 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی نازم. این دو روز خواستم فصل جدیدی رو باهم شروع کنیم. فصلی که نمی خوام جایی بری. می خوام همینجا پیش خودم باشی. می خوام حوصله ام بره بالا. می خوام باهات بچگی کنم. خدا کمکم کنه.

کلاس خاله ستاره نوشته بودمت که کنسلش کردم. می خوام خودم باهات کار کنم. می خوام برنامه ریزی زندگیم روی بازی با تو باشه. از دیروز که شنبه بود شروع کردم. اما زیاد خوب نشد. خودم زیاد عصبانی شدم. خیلی بد بود. اما امروز خوب شروع شد. هی از این بازی به اون بازی می رفتیم. کلی ذوق و شوق داشتی. خودمم انرژیم تموم شد ظهر. زودتر از تو خوابم برد. یکم بی انرژی ظهرم عصبانیم کرد. اما همین یه بار بود خدا رو شکر.

اما روز پرباری بود. این ویسای کتاب من دیگر ما رو گوش می دم هر روز. وواقعا می بینم وقتی برات وقت می ذارم تو مطیع تری. همش دنبال این هستی که من چی می گم. حتی وقتایی که عصبانی می شی و من و می زنی من فقط نگاه می کنم. بعد تغییر می دی رفتارتو. و این خیلی دوست داشتنیه. خدا بهت قوت و توان بده که ادامه بدم. نماز، قرآن شبانه، ویتامین های تو و خودم. سرو سامون دادن زندگیمون. امروز بعد هر بازی با هم وسایلا رو جمع می کردیم. شاید مفید به اون شکل نبود اما بد هم نبود. باید برنامه هر روز رو شب قبل یا صبح قبل از بیدار شدنت بنویسم. الان سعی می کنم برنامه تو بنویسم. خدا کمکمون کنه.

امشب یه اتفاق جالب افتاد که من و علی کلی خندیدیم. هفته پیش که اصفهان بودیم و بنیتا هم مریض بود یه جوری باید سرگرمش می کردم. یه پازل حیوانات تو گوشیم براش ریختم. که بعد اینکه پازلو درست می کرد اسم حیوونو انگلیسی می گفت. کلی سرگرم شده بود. به عشق این بازی غذا می خورد. امشب داشت با باباش همین بازی رو می کردن. یه دفعه ای رسیدن به گورخر. باباش گفت zebra بنیتا گفت زِ برا نه زیبرا. بعد اینکه پازله تموم شد و اسم حیوونو گفت دیدیم گفت زیبرا. کلی ذوقش رو کردیم.

پسندها (2)

نظرات (0)