بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

2 سال و 2 ماه و 18 روزگی - 4 آبان

1394/8/4 16:36
نویسنده : مامان بهی
92 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی تنبلم نه؟

 این جمله یا این جمله خیلی وقته ننوشتم اول تمام خاطرات زندگیم بوده. الانم که دارم خاطرات بنیتا رو می نویسم هست. کی می خوام این عادت بدو ترک کنم نمیدونم.

حالا ما باز شروع می کنیم به نوشتن

این روزا یه تصمیماتی گرفتم. البته کلا من زیاد تصمیم میگیرم امیدوارم بتونم عملیش کنم.

بگذریم . از خاطرات امروز بگم

امروز صبح ساعت 7 و نیم بیدار شدم. به این امید که تا بنیتا خوابه من یکم خونه رو مرتب کنم و شام رو هم درست کنم. اما زهی خیال باطل. تا رفتم دستشویی و برگشتم دیدم رو مبل تو بغل علیرضاست منتظر ورود من!

علی رو راهی کردیم شرکت. من موندم و تو!

با اینکه زود بیدار شده بودی اما خوش اخلاق بودی نسبتا! صبحانه تو حاضر کردم و با چایی بهت دادم. با صبحانه توییدل وینک رو دیدی و فلش کارت ریاضیتو که خیلی کند پیش میریم...

زودی لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. ساعت نه و نیم بود که از خونه زدیم بیرون. امروز برنامه مدرسه طبیعت داشتیم. توی پارک پردیسان. یکم گم و گور شدیم اما بلاخره راهو پیدا کردیم. خدا رو شکر تو یکم تو ماشین خوابیدی.

رسیدیم پارک. اونجا کلی سگ های گنده بودن که کاری به کار ما نداشتن. به راهی و بدون هیچ ترسی از کنار ما می گذشتن.

مربی ها داشتن یه چاله می کندن و یه جایی رو برای ورود لاک پشت ها آماده می کردن. هرکی یه بطری آب البته خالی دستش بود رفتیم دم یه جایی که آب جمع شده بود بنیتا و بقیه بچه ها بطری هاشونو آب کردن و رفتن ریختن تو اون چاله ای که برای لاک پشتا آماده کرده بودن. بنیتا و بقیه بچه ها همش دوست داشتن لاک پشتا رو دستشون بگیرن. و تو هی گریه می کردی که این لاک پشتا مال منن. هیچ کس نباید دست بزنه به اونا. آخر دستت گرفتی . اما هی هواست به این ور و اون ور بود تا به لاک پشته. آخر هم بنده خدا از دستت افتاد. منم گفتم حالا که از دستت افتاد دیگه نمی تونی به لاک پشتا دست بزنی. بریم اونور پیش خرگوشا.

اون ور داشتن یه لونه برای خرگوشا درست می کردن. بعد یکی یکی خرگوشا رو تو لونه گذاشتن. کلا خیلی شلوغ و بهم ریخته بود. بعد همه بچه ها هم رفتن تو اون لونهه تا خرگوشا رو بغل کنن. تو هم دوباره هی گریه می کردی که اینا مال منن به من نمی دونشون. گفتم خودت باید بری برشون داری. رفت تو لونه. پشتت به من بود. اما فهمیدم که خراب کاری کردی از گوشای خرگوشا می گرفتیشون. یه چندتا مادر بهت گفتن نباید با خرگوشا این جوری برخورد کنی . تو هم دوباره گریه کنون اومدی پیش من!!!!

یه ننو ساخته بودن به درست وصل کرده بودن. که بچه ها توش می خوابیدن و تابشون می دادیم. خوابوندمت اون تو و تابت دادم کلی حال کرده بودی. بعد دیگه ننو لو رفت مجبور شدیم بلند شیم تا بقیه بشینن. دوباره رفتیم سراغ لاک پشتا. بعد یکم موز خوردی. چون همش در حال گریه بودی که لاک پشتا رو می خواستی. یه چندتا بیل اونجا بود رفتی یکیشو برداشتی. اما بچه ها راهت نمی دادن که بری بشینی کنارشون بازی کنی. من هی بهت می گفتم بیا اینور تا آخر مامان بچهه گفت بچه ها باید باهم بازی کنن. آخر دختره قهر کرد رفت اونور تنهایی خاک بازی کرد. یکم خاک بازی کردی . تجربه جالبی بود با بیل خاک بازی کردن.

بعد دوباره یکم تاب بازی و آروم آروم اومدیم طرف خونه.

یه مدتی خیلی از دستت عصبانی می شدم. سرت داد می زدم. خیلی ناراحت می شدم از این کارم. تصمیم گرفتم آروم تر باشم تا تو هم آروم تر بشی. چون خیلی جیغ جیغو شدی و سر هر چیزی داد می زنی و گریه می کنی. من سعی می کنم با حرف آرومت کنم. و خدا رو شکر جواب داده.

مثلا امروز همش جیغ می زدی می گفتی ژله پرتقال می خوام. هرچی اومدم آروممت کنم نشد که نشد. گشنت شده بود دیگه حرف گوش نمی دادی. یکم جیغ زدی من فقط نگات کردم. بعد از چند دقیقه خودت اومدی بغلمو آروم شدی.کلی باهم نهار خوردیم و پپا پیگ دیدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)