بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و ده ماه و بیست و پنج روزگی - 10 تیر

1394/4/10 3:50
نویسنده : مامان بهی
95 بازدید
اشتراک گذاری

روز به روز داریم به موعد سفرمون به استانبول نزدیک می شیم. خیلی ذوق داریم. اما یکمم می ترسیم اونجوری که می خوایم پیش نره.

امشب از خونه مامان فائقه برگشتیم خونه. امروز هیچی نخورده بودی! الان که اومدیم خونه برای اولین بار گفتی مامان گشنمه ( البته گشنمه رو یه جوری دیگه اما شبیه گشنمه گفتی! )

بهت کتلت دادم خوردی. زیاد نخوردی . اما بازم خوب بود. خدا رو شکر.

امروز خونه خاله بهشته هم رفته بودی. تا اومدم گفتی رفتم خونه خاله بهشته!

فوق العاده حرف می زنی. عاشق صداتم. لحن حرف زدنتم.

البته امروز اصلا تو مودش نبودی. عصری چنان گریه می کردی برای شیر که نگو.. حالا از صبحش تا دلت خواسته مامان بزرگت بهت شیشه داده بود.

به مامان فائقه و بابا ورقا گفتم گریه می کنه محلش ندین. تو هم که از اونا ناامید شدی دوباره برگشتی تو بغل خودم و باهم رفتیم رو تخت خوابیدیم.

الان می خواستم باهم بریم بخوابیم، دمپاییاتو پوشیده بودی. گفتم باید دمپاییاتو دربیاری بعد بری تو تخت. گفتی نه! گفتم پس من میرم میخوابمم. سه سوت دمپاییها رو درآوردی!!!!

کارات کلی ذوق آوره برام. خیلی دوسشون دارم!

یه فیلمی تو گوشیم دارم که تو و یاس دنبال کبوترا می کنین و کلی جیغ می زنین ( از ذوقا ) شونصدبار این فیلمو دیدی. یه دفعه گفتی بنیتا اصلا جیغ نمی زنه!!!!

اصلا خیلی باحال بود!

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)