بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و ده ماه و چهارده روزگی - 30 خرداد 94

1394/3/31 12:02
نویسنده : مامان بهی
91 بازدید
اشتراک گذاری

باز این مامان تنبلت برات از شیرین کاریات ننوشت.

دیگه مثل بلبل حرف می زنی و دل می بری.

خدا کمک کنه هر روز برات بنویسم. شدیدا دنبال آموزشای نیمکره راست هستم.

کلاسای رویش طلایی کوچولوها رو الان تقریبا یه ماهه می رم.کلاسای دکتر فراهانی هم که خاله بهنوش رفته بوده دارم گوش می دم. خیلی باید باهات کار کنم. اما هیجان انگیزه . البته نتیجه اش شاید 10 سال دیگه مشخص بشه.

صبح بیدار شدی. طبق معمول این چندوقته صبحها میگی بریم رو مبل بخوابیم. آوردمت رو مبل. شیرتو خوردی. یکم بداخلاق بودی. تخم مرغ نخوردی . موقع صبحانه جلسه اول توییدل وینک رو گذاشتم. بعد هم جلسه اول خواننده کوچولو. البته اینا رو هفته پیش هم گذاشته بودم اما گفتم دوباره با برنامه ریزی برات بذارم.

نهار ماهی داشتیم رو همون اپن نشستی و خودت خوردی. گشنت بود.

این نردبومو هی می کشی می بری دم ظرف شویی و میگی دست بشورم؟؟؟؟

دیگه راحت هرجا می خوای می بریش.

گیر می دی که ظرفا رو هم بشوری. هر دفعه با گریه از دم ظرفشویی میارمت کنار.

البته وقتی خودتو و آشپزخونه رو خیس می کنی.

پریشب علی اول خواب آوردت پیش ما. از پریشب دیگه تو تختت نمی خوابی. دیشب انقدر گریه کردی آخر دوباره آوردیمت پیش خودمون. اما بهت گفتیم از فردا شب باید بری تو اتاقت . گفتی باشه.

حالا خدا داند امشب چه شود.

ظهر که باز با سختی خوابیدی تو تختت و دوباره گریه کردی.

الان داری سر ظرف شویی ظرفا رو با اسکاچ می شوری. خدایااااااااااااااااااااااا

امروز موقع برنج درست کردن اومدی پیشم . نمک رو تو ریختی تو برنج. کلی ذوق کرده بودی.

الانم داشت لوبیا درست می کردم. تمام ادویه ها رو تو ریختی بعد هم هم زدی. 

خیلی حال می ده.

کلا دوست داری دیگه در آشپزی شدید دخالت کنی!

شب رفتیم خونه مادرشکوه به مناسبت تولد عمورضا. عمورضا رو سوار ماشین کردیم که ببریم اونجا. تو از خجالتت اصلا عمورو نگاه نمی کردی! فسقل!!

تو خونه مادرشکوه کلی با مروارید و امیرحسین بازی کردی. کلی ذوق می کردی. خیلی دوست داری با اونا بازی کنی. حیف که روزای آخره. مروارید چهارشنبه میرهههههههههههههههه

موقع کیک کلی ناخنک زدی رو کیک!!!! یه جا عمو رامین بهت گفت بیار بذار تو دهن من . یکم خامه ها رو گذاشتی تو دهن عمو رامین. بعد خاله بهنوش ازت خواست نذاشتی!

کلی شعر تولد تولد خوندی.

شب هم کل راه خونه رو گریه کردی که مروارید و می خواستی.

وقتی رسیدیم خونه دیدیم یکم دماغت خون اومده. نمی دونم چرا

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)