بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و نه ماه و بیست و دو روزگی

1394/3/8 2:50
نویسنده : مامان بهی
115 بازدید
اشتراک گذاری

انقدر این روزا هیجان زده حرف زدنتم که امروز هم اومدم برات از شیرین کاریهات بنویسم. 

دیروز علی بهت گفت بیا بوست کنم؟ گفتی نه! ( طبق معمول تکه کلامت شده دیگه! ) بعد علی مثلا گریه کرد. بعد گفت بیا دیگه . گفتی نه! بعدش گفتی علی گریه کن!!!!!

امروز از صبح با رادین و امیرحسین و مروارید بازی کرده بودی. خیلی خسته بودی. ظهر هم یه ساعت بیشتر نخوابیدی.

عصر اول رفتیم شهرکتاب ونک. کلی ذوق کتابارو داشتی. یه ذرت خریدیم . یکم خوردی . بعد گفتی دیگه نمی خوام و خوابت برد. 

رفتیم پارک جمشیدیه. سوار کالسکه ات کردیم. با اون سنگ و تکون بیدار نشدی که نشدی. یه نیم ساعتی نشستیم. سوار ماشینت کردیم بازم بیدار نشدی.

میخواستیم برگردیم خونه که یه دفعه ای یاد شهر کتاب نیاوران افتادیم. دیگه اونجا بلندت کردیم بیدار شدی. 

تو شهرکتاب یه سرسره گذاشته بودن. کلی بازی کردی. یه کتاب انگلیسی هم برداشتی و فرار کردی! با هر ترفندی بود اونو ازت گرفتم و مجبور شدم یه دونه دیگه برات بخرم.خیلی خوشگل بود.

یه سری تزیینات ستاره ای هم خریدم!

دیگه دیدم بیدار شدی و خیلی ذوق داری. با بابا تصمیم گرفتیم بردیمت پارک! کلی بازی کردی. بابا هم رفت از نایب برامون شام گرفت. رو چمنا نشستیم خوردیم. من و تو کلی ذوق کردیم!

هوا هم عالی بود. دیگه قشنگ و کامل شعر تاب تاب عباسی رو میخونی . بدون هیچ اشتباهی.

اومدیم خونه. دیگه از پوشک بدت میاد. هی گریه کردی که بازش کنم. بازش کردم و اون شورت خوشگلات و تنت کردم. خیلی بانمک شده بودی بدون پوشک!

بعد یه دفعه ای گفتی بریم دستشویی جیشویی. گفتم بدو تا شورت خوشگلت خیس نشده. تا در آوردم از پات تو دستشویی جیش کردی و من ذوق زده!!! باورم نمی شد. بسی خوشحال شدم. فردا میریم برات کاور توالت فرنگی می خریم. 

دوست دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)