بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و نه ماه و بیست و یک روزگی

1394/3/6 22:43
نویسنده : مامان بهی
105 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم. یه ماه تنبلی کردم ننوشتم از روزای خوبی که این مدت باهم داشتیم.

امروز فوق العاده روز خوبی داشتیم.صبح بیدار شدی طبق معمول گفتی بریم رو مبل بخوابیم. تا 11 رو مبل خوابیدی. شونصد بار شیر خوردی! اما وقتی بیدار شدی سرحال بودی. بعد از مدتها هوش چین بازی کردیمو بعد از هر بازی هم وسایلاشو جمع می کردیم. چفتوی نخ کردنی بازی کردیم. با دستای کوچیکت فوق العاده هیجان انگیز نخ ها رو تو سوراخ می کنی.

بعد کاردستی درست کردیم. از کتاب کاردستی های خلاق سحرجون. یه خرگوش درست کردیم. رول دستمال کاغذی رو دادم دستش با گواش رنگ کرد. خیلی جالب بود. با قلمو اولین بار بود کار می کرد. بعد دیگه کلا خودتو با رنگ یکی کردی که مجبور شدیم بریم حموم. بعد حموم نهار خوردیم. خرگوشو کامل درست کردیم.

اومدم دندوناشو ببرم چون شبیه شلوار بود گفتی شلواره!!!

بچه های کنجکاو رو دیدیم وکتاب خوندیم و خوابیدیم. 

وقتی از خواب بیدار شدی یه عالمه توپ بازی کردیم و تو غش غش می خندیدی و مامان ذوق می کرد!

بعد رفتیم دنبال بابایی و بابا ورقا رفتیم پارک پرواز. اونجا کلی کارگاه و غرفه زده بودن. یه کارگاه رفتی نقاشی کشیدی بهت یه پاک کن کدوحلوایی کادو دادن. خیلی خوشت اومده بود. تا آخر باهاش بازی می کردی.

رفتیم دم خونه که بابا ورقا رو برسونیم گریه می کردی که مامان فاقاعه رو می خوای . بهت توضیح دادم که رفتن آستارا.

حرف زدنت که عالی شده. مرواریدو دیگه سعی میکنی لابارید نگی.

اما هنوز میگی چه بخر!!! یعنی چه خبر!

طابلی، لژه، فاقاعه، 

الان گفتی علیرضا کتاب بخون

دو هفته پیش که اصفهان بودیم اولین بار خودت کفشاتو پوشیدی

کلا همه کاراتو دوست داری خودت انجام بدی. میگی بنیتا بخوره بنیتا بپوشه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)